نوشتن و از روی مکتوب و نوشتۀ اصلی نوشتن. (ناظم الاطباء). نقل نوشتن از قباله و رقم و حکم و جز آن و گویند این رقم را سواد کنید. (از آنندراج). مبیضه کردن. نسخه برداشتن. استنساخ کردن: اخلاق تو سواد همی کرد آسمان پر شد بیاض دفتر دیوان روزگار. اوحدالدین انوری (از آنندراج). دیوان بنده را که امینا سواد کرد تنها در او نه شعر مجرد نوشته ست. شیخ آذری
نوشتن و از روی مکتوب و نوشتۀ اصلی نوشتن. (ناظم الاطباء). نقل نوشتن از قباله و رقم و حکم و جز آن و گویند این رقم را سواد کنید. (از آنندراج). مبیضه کردن. نسخه برداشتن. استنساخ کردن: اخلاق تو سواد همی کرد آسمان پر شد بیاض دفتر دیوان روزگار. اوحدالدین انوری (از آنندراج). دیوان بنده را که امینا سواد کرد تنها در او نه شعر مجرد نوشته ست. شیخ آذری
افکندن دولک بجایی نادسترس. دولک را جایی نادسترس پرتاب کردن. (یادداشت بخط مؤلف). افکندن چیزی به خانه همسایگان یا جایی ناشناس که دوباره نتوان یافت یا بصعوبت توان یافت. (یادداشت بخط مؤلف)
افکندن دولک بجایی نادسترس. دولک را جایی نادسترس پرتاب کردن. (یادداشت بخط مؤلف). افکندن چیزی به خانه همسایگان یا جایی ناشناس که دوباره نتوان یافت یا بصعوبت توان یافت. (یادداشت بخط مؤلف)
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو
شاهد گرفتن. به شهادت خواستن: بدو گفت کین دختر خوب چهر به من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی. گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول. فردوسی
شاهد گرفتن. به شهادت خواستن: بدو گفت کین دختر خوب چهر به من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی. گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول. فردوسی
مبادله. معاوضه. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل. تعویض. خرید و فروخت، روی درهم کشیدن. بخشم شدن:... در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود، اعلام کردند بهم برآمد و سودا کرد. (گلستان) ، نگران شدن. اندیشه کردن: ای پسر امروز را فرداست پس غافل مباش مر مرا از کار تو پورا همی سودا کند. ناصرخسرو. ، جور و جفا کردن: ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن برکنم دیده و من دیده از او برنکنم. سعدی. ، چانه زدن در معامله: در مغازه های بزرگ سودا کردن ممنوع است.... تنها مقطوع است. (تحف اهل بخارا، یادداشت بخط مؤلف) ، معامله کردن. سودا نمودن. (از آنندراج) : نقد جان آخر شد و وصلت بما سودا نکرد دیده خالی از نگه گشت و ترا پیدا نکرد. میرزا تقی خان متخلص بشهابی (از آنندراج). - امثال: آه ندارد با ناله سودا کند، بغایت فقیر و بی چیز است
مبادله. معاوضه. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل. تعویض. خرید و فروخت، روی درهم کشیدن. بخشم شدن:... در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود، اعلام کردند بهم برآمد و سودا کرد. (گلستان) ، نگران شدن. اندیشه کردن: ای پسر امروز را فرداست پس غافل مباش مر مرا از کار تو پورا همی سودا کند. ناصرخسرو. ، جور و جفا کردن: ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن برکنم دیده و من دیده از او برنکنم. سعدی. ، چانه زدن در معامله: در مغازه های بزرگ سودا کردن ممنوع است.... تنها مقطوع است. (تحف اهل بخارا، یادداشت بخط مؤلف) ، معامله کردن. سودا نمودن. (از آنندراج) : نقد جان آخر شد و وصلت بما سودا نکرد دیده خالی از نگه گشت و ترا پیدا نکرد. میرزا تقی خان متخلص بشهابی (از آنندراج). - امثال: آه ندارد با ناله سودا کند، بغایت فقیر و بی چیز است
فضیحه. (ترجمان القرآن). کبت. (منتهی الارب). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خزی. تهتک. افضاح. فضح. (دهار). اخزاء. افتضاح. (مصادر اللغۀ زوزنی). ذأم. تندید. پرده از کار بد کسی برداشتن. فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی. مفتضح کردن. (یادداشت مؤلف) : مگر کاهش تیز پیدا کند گنهکار را زود رسوا کند. فردوسی. به کاری که زیبا نباشد بسی نباید که یاد آورد زآن کسی که خود را بدان خیره رسوا کند وگرچند کردار والا کند. فردوسی. بیاری و رسوا کنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند. فردوسی. هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی. منوچهری. گر امروزت بدستی جلوه کرده ست کند فردا بدیگر دست رسوا. منوچهری. یوسف به صبر خویش پیمبر شد رسوا شتاب کرد زلیخا را. ناصرخسرو. جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162). چون و چرا عدوی تو است ایرا چون و چرا همی کندت رسوا. ناصرخسرو. بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). لطف حق با تو مداراها کند چونکه از حد بگذرد رسوا کند. مولوی. تا دل مرد خدا نامد به درد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. مولوی. مرد می ترسید زآن کش بودزر مرد را رسوا کند بس زود زر. عطار. مه که سیه روی شدی در زمین طشت تو رسواش نکردی چنین. نظامی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. کرد رسوایش میان انجمن تا که واقف شد زحالش مرد و زن. مولوی. مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان). آن به که لب از خواهش الماس ببندم رسوا نکنم داغ نمک خوارۀ خود را. طالب آملی. تنکیل، رسوا بکردن. (از تاج المصادر بیهقی). فضح، رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف، رسوا کردم او را. (منتهی الارب). و رجوع به رسوا نمودن شود
فضیحه. (ترجمان القرآن). کَبت. (منتهی الارب). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خزی. تهتک. افضاح. فضح. (دهار). اخزاء. افتضاح. (مصادر اللغۀ زوزنی). ذأم. تندید. پرده از کار بد کسی برداشتن. فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی. مفتضح کردن. (یادداشت مؤلف) : مگر کاهش تیز پیدا کند گنهکار را زود رسوا کند. فردوسی. به کاری که زیبا نباشد بسی نباید که یاد آورد زآن کسی که خود را بدان خیره رسوا کند وگرچند کردار والا کند. فردوسی. بیاری و رسوا کنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند. فردوسی. هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی. منوچهری. گر امروزت بدستی جلوه کرده ست کند فردا بدیگر دست رسوا. منوچهری. یوسف به صبر خویش پیمبر شد رسوا شتاب کرد زلیخا را. ناصرخسرو. جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162). چون و چرا عدوی تو است ایرا چون و چرا همی کندت رسوا. ناصرخسرو. بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). لطف حق با تو مداراها کند چونکه از حد بگذرد رسوا کند. مولوی. تا دل مرد خدا نامد به درد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. مولوی. مرد می ترسید زآن کش بودزر مرد را رسوا کند بس زود زر. عطار. مه که سیه روی شدی در زمین طشت تو رسواش نکردی چنین. نظامی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. کرد رسوایش میان انجمن تا که واقف شد زحالش مرد و زن. مولوی. مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان). آن به که لب از خواهش الماس ببندم رسوا نکنم داغ نمک خوارۀ خود را. طالب آملی. تنکیل، رسوا بکردن. (از تاج المصادر بیهقی). فضح، رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف، رسوا کردم او را. (منتهی الارب). و رجوع به رسوا نمودن شود
ربح بردن. نفع کردن، سود دادن. فایده دادن: چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد. عسجدی. پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه). لابه کردیمش بسی سودی نکرد یار من بستد مرا بگذاشت فرد. مولوی. تا میل نباشد بوصال از طرف دوست سودی نکند حرص و تمنا که تو داری. سعدی. ظاهر آن است که با سابقۀ لطف ازل جهد سودی نکند تن بقضا دردادم. سعدی. چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی. حافظ
ربح بردن. نفع کردن، سود دادن. فایده دادن: چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد. عسجدی. پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه). لابه کردیمش بسی سودی نکرد یار من بستد مرا بگذاشت فرد. مولوی. تا میل نباشد بوصال از طرف دوست سودی نکند حرص و تمنا که تو داری. سعدی. ظاهر آن است که با سابقۀ لطف ازل جهد سودی نکند تن بقضا دردادم. سعدی. چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی. حافظ